امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

واکسن

امیرحسین رو امروز برای واکسن بردیم خانه بهداشت. وقتی واکسن رو به پای چپ اش زدن اونقدر گریه کرد که مامانم یک لحظه فکر کرد صداش در نمی یاد و از ترسش رفت بیرون اتاق ولی من موندم و پای شما رو محکم گرفته بودم تا تکون ندی. داشتی آروم می شدی که اون آمپول رو زدن به اون یکی پات دوباره صدات بلند شد ولی زود آروم شدی. تازه داشت دوباره خنده به صورتت برمی گشت که دو قطره واکسن فلج اطفال رو ریختند تو دهنت، از تلخی آن چهره ات در هم رفت. وقتی آوردیمت خونه تا 2 ساعت آروم بودی انگار هنوز واکسن عمل نکرده بود ولی بعد دو ساعت هر کاری کردیم آروم نمی شدی تا یک ساعت همش یا بغل من بودی یا بغل مامان جون(مادربزرگ ) دیگه گذاشتیمت تو کریرو از تکون های اون آروم شدی. هر چ...
21 آبان 1391

اولین حرف زدن جدی

امروز امیرحسین خیلی سرحال بود. بچه ام نمی دونه که فردا باید واکسن بزنه. الهی مادر فداش شه. نزدیک ظهر داشتم با خواهرم حرف می زدم که دیدم با صدای بلند شروع کرده صداهایی از خودش در آوردن. زودی دوربین رو اوردم و شروع کردم باهاش حرف زدم دیدم داره هی می گه آغون آغون. خاله اش فوری پرید و یک بوس از لپ اش کرد. عزیز دل مامان! دلم می خواد زودتر شروع کنی به حرف زدن. پیوست: این عکس همون موقع اش هست ...
20 آبان 1391

امیرحسین و شادی خانوم

الان دو روزه که شما مشغول مهمون بازی. دیروز دوستای دبیرستان من امده بودن خونه مامان جونی. دختر یکیشون به نام شادی خانم که ١٥ روز از شما بزرگتر بود، هم همراهشون بود. امروز هم ما ناهار خونه مامان شادی خانم دعوت بودیم. نمی دونم چرا این دو روز شما همش اخم می کردی و به قول مادر شادی خانم جذبه داشتی. امروز از تاپ شادی خانم خیلی خوشت آمد و روش کلی تاپ خوردی. یک لباس قشنگ هم شادی خانون برای شما کادو آورد که بزرگ تر شدی می تونی بپوشی. ...
17 آبان 1391

کالاسکه سواری

امروز صبح قرار شد با مامان جون و خاله بریم کالاسکه سواری، که حین عوض کردن پوشک شما لباستون رو کثیف کردید و یکمی سر این رفتن به بیرون طول کشید. خلاصه شما سوار ماشینتون شدید و رفتیم بیرون خیلی خوشت اومده بود و همش خواب بودی فقط وقتی آفتاب می افتاد رو چشات ، اونها رو جمع می کردی.   ...
10 آبان 1391

تشرف به دین اسلام!

امروز امیرحسین را برای ختنه به درمانگاه بردیم. من و مامانش رو که از اتاق انداختن بیرون! گفتن شما طاقت ندارین!! قرار بود مامان بزرگ پیش دکتر بمونه که اونم وقتی عمل شروع شد از ترس اومد بیرون. بالاخره عمل ختنه انجام شد. الهی بمیرم پسر گلم خیلی گریه میکرد. ...
22 مهر 1391

جشن یک ماهگی امیرحسین

امروز امیرحسین جان، یک ماهه شد. باباش که دیشب از یک کنفرانس توی اصفهان آمده بود براش یک کیک کوچیک خرید. خاله مامانی با بچه هاش  هم که آمده بود تا امیرحسین رو ببرد حموم، توی این جشن بودند. پسر گل مامان و بابا انشالله جشن صدسالگیتو نوه ها و نتیجه هات برات جشن بگیرن ...
21 مهر 1391

اولین گردش

امروز امیرحسین برای چکاپ ماهیانه رفت خانه بهداشت و آنجا قد و وزن و دورسرش رو اندازه گرفتن. خانمی که اونجا بود از رشد امیرحسین راضی بود.( ماشاالله به پسر خوب مامان که داره خوب رشد می کنه) اونجا به امیرحسین قطره مولتی هم دادن که دوباره بخوره. بعد هم خاله امیرحسین لطف کردن و شما را به اولین گردش برد. خاله جونتان تازه گواهینامه اش رو گرفته بود و من و شما و مامانی رو بردن خرید. پسر گل مامان! تموم مدت خواب بود. فقط اون اواخر از گرما کلافه شدی و شروع به گریه کردی. امروز فهمیدم مثل خودم، شماهم گرمایی هستی.  
20 مهر 1391