امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

یادگاری روی لباسای بابا

امروز مطابق معمول جمعه ها قرار بود که شب برگردم تهران. عزیزم از صبح بیقرار بودی و گویا دل درد داشتی و ناراحت بودی. مامانی بهت شیر داد و گرفتن آروغ شما نیز بر عهده بابایی قرار داده شد. خدا بد نده هنگام آروغ زدن گویا شیرفلکه رو بازکردی و تمام لباسای بابا رو مزین به شیر کردی!!! موندم این همه شیر تو معده کوچولوی شما چطور جا شده بود! راستی مبلهای خونه مادربزرگت رو هم بی نصیب نگذاشتی.
14 مهر 1391

شکوفه زندگی

14 اردیبهشت 87 نهال یک زندگی مشترک کاشته شد و کمتر از 20 روز دیگه اون نهال، که الان برای خودش درختی شده، ورود اولین شکوفه اش رو توی آخرین روزهای تابستون جشن می گیره. روزای زیادی نمونده ولی بی تابی ما برای دیدین این شکوفه روز به روز بیشتر می شه. قراره اینجا مکانی باشه برای ثبت تموم لحظات زیبای زندگیمون که با ورود این عضو کوچیک زیباتر و شیرین تر از گذشته می شه.
17 شهريور 1391

آخرین روزهای با هم بودن

پسرم! این روزها بیشتر از گذشته بی تاب دیدنت هستم، نه من بلکه همه منتظراند تا ورودت را به این دنیا جشن بگیرند ولی گویا برای تو دل کندن از دنیایی که در آن هستی و پا گذاشتن به زمین انسانها سخت است. عزیزم روی زمین هم می توان آسمانی زندگی کرد و پاک بود، فقط به خواست خود هر کسی است. این روزها آخرین روزهای با هم بودنمان است. دلم برای این روزها تنگ خواهد شد، یاد اولین تکانهایت و لگد زدن هایت. همه چیزهای این نه ماه خاطرات است، خاطرات ماندگار از بزرگترین تغییر زندگی ام و آن تبدیل شدن از یک زن به مادر.
17 شهريور 1391
1