خاطرات روزهای اول
٢٢ شهریور
امروز شما از بیمارستان مرخص شدید. مامان بزرگا و بابابزرگا برای همراهی شما تا خونه امده بودن بیمارستان. بعد از کارهای ترخیص شما با سربند یا حسین امدید خونه. به خاطر ورودتون گوسفند جلوی پاتون کشتیم . این روز اولین روز شما توی خونه بود روزی که ما واقعا 3 تا شدیم.
23 شهریور
امروز شما رو با بابازرگ و مامان بزرگ و زن عمو بردیم بیمارستان برای شنوایی سنجی . خدا رو شکر همه چیز سالم بود. تنها چیزی که ناراحتش بودم این بود که مامانی چون نبود می ترسیدم گرسنه بشی ولی خدا رو شکر شما صبور بودی و دکتر بهت یکمی آب مقطر داد و با همون تا خونه تحمل کردی.
24 شهریور
امروز با مامان بزرگ رفتیم بیمارستان پارسا تا شما آزمایش زردی بدی، که خدا رو شکر سالم بودی. روز به روز که می گذره عزیز بابا نازتر می شه.
25 شهریور
از روزی که به دنیا امدی تا امروز، همش رفتی بیرون برای گردش. امروز هم رفتیم آزمایش غربالگری. اونجا وقتی ازت خون گرفتن فقط وقتی سرنگ بهت زدن یکمی گریه کردی و بعد آروم شدی. ولی اونجا یه بچه بود که همش گریه می کرد. ماشالا به پسر بابا که این همه شجاع هست.