امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

نظرات دیگران

خیلی ها برای اولین بار امیرحسین رو در دید و بازدیدهای عید می دیدند و اولین سوالی که می کردن این بود که شبیه مامانشه یا باباشه؟ و هر کس نظر خاصی می داد و البته اکثرا نظرات شبیه هم بود. من هم عکس کوچیکی های خودمونو درست کردم و همراه امیرحسین اینجا گذاشتم، تا شما هم پی ببرید امیر ما شبیه باباشه یا مامانش پیوست : گشتم تا موقعیت ها در هر دو عکس مشابه باشد   ...
23 فروردين 1392

تعطیلات خود را چگونه سپری کردید؟

امسال اولین سال نوی امیرحسین در کنار ما بود. البته پسرم در زمان سال تحویل خواب بود و نو شدن سال رو با چشم خودش ندید. سال تحویل هم در کنار خانواده بابایی در خانه خودمون توی تهران جشن گرفتیم و روز سوم عید عازم قم شدیم. امیرحسین امسال کلی عیدی گرفت و کلی شاد بود. ( امیرحسین در کنار پسر دایی های من همراه با کادوی عموجونش در دست) تا روز 10 عید به دیدو بازدید گذشت و بعدش همراه با مامان بزرگ و خاله و دایی به تهران برگشتیم. و اولین بارهای زیادی برای امیرحسین رخ داد. برای اولین بار پسرم برج میلاد رو از نزدیک دید. برای اولین بار با کالاسکه اش توی یک هوای بهاری به پارک رفت و برای اولین بار سیزده  رو در پارکینگ به در کرد.( آخه به دلیل شلو...
18 فروردين 1392

شروع غذای کمکی

از دیروز غذای کمکی امیرحسین شروع شد. طبق دستور دکترش غذای امیرحسین به شرح زیر است: هفته اول : فرنی آرد برنج هفته دوم : فرنی نشاسته هفته سوم : حریره بادام هفته چهارم : سوپ هر روز سه نوبت، از ١-٢ قاشق مرباخوری شروع می شه و  به ٧ قاشق در پایان هفته می رسه. ( دکترش در مورد تغذیه کودکان خیلی حساسه و این نوبت ویزیت بیشتر شبیه کلاس آموزش آشپزی بود تا ویزیت ماهانه. طرز تهییه همه رو برام توضیح داد) ولی نکته مهم این بود که دیروز، امیرحسین فرنی اش رو دوست نداشت. امروز به جای شیر از شیر خشک و مقدار کمتری شکر استفاده کردم. اوضاع یکم بهتر شد. ولی به این نتیجه رسیدم غذا دادن به این بچه نیاز به انرژی خیلی زیادی خواهد داشت. پیوست ١: ام...
21 اسفند 1391

حاجی کوچک

امروز پسرم حاجی کوچکی برای ما شد. کلاهی که دایی علی رضا براش آورده بود رو پوشید و من به این نتیجه رسیدم اگر این بار به مکه برویم پسرم همراهمان خواهد بود و چقدر حاجی زیبا و کوچکی خواهد بود. ...
18 اسفند 1391

یادمان نرود...

این وبلاگ را برای این ساختیم تا خاطرات روزهای پسرمان باشد، تا یادمان نرود چه روزی اولین بار غلت زد، چه روزی اولین بار نشست و چه روزی اولین بار به حرف آمد و .... ولی روزمرگی های زندگی نمی خواهد این اجازه را به ما بدهد و کاش در این جدال ما پیروز شویم بر ثبت این رویدادها. پسرم در این ماه درست در 5ماه و 14 روزگی اش بدون کمک نشست، البته هنوز اول راه است و نیاز به حمایت بسیار دارد. و اولین گام هایش را در خانه جدید، بر روی زمین پهناور خدا گذاشت. امیرحسین در آستانه ورود به هفت ماهگی در تلاش است تا با کمک روروئک، قدرت عظیم قدم برداشتن را بیاموزد. و چیزی که دیشب در نوشتن این مطلب مصممان کرد، اولین غلت امیرحسین در حالتی که بر روی دستانش...
18 اسفند 1391

خانه جدید- شروع رسمی زندگی سه نفره

بالاخره این خونه جدید، تحویل ما داده شد. البته آقای پدر کلی تو زحمت افتاده بود و حسابی خسته شده بود. ما( من و امیرحسین) به همراه مامانی و بابابزرگ و خاله و دایی جمعه امدیم تهران و رسما خونه جدید افتتاح شد. هفته گذشته همش کار بود و کار،جا دادن یه عالمه اسباب توی یه خونه نقلی، کار خیلی سختی بود تنها چیزی که در این حین به همه روحیه می داد، غذاها و دم نوش های خوشمزه زن عمو بود. بالاخره بعد از مدتها، رسما زندگی سه نفره ما زیر سقف خونه خودمون شروع شد. خدا لطفشو از ما دریغ نکنه. اینم  عکس امیرحسین تو خونه جدید وقتی داره با مامانی و خاله حرف می زنه.     ...
14 اسفند 1391

برای پسرم

عزیز دلم! مدت ها است دنبال یک زمان می گردم تا از شیرین کاری های این چند وقتت برات بنویسم. ورود به شش ماهگی با کلی تغییر همراه بود. تازگی ها علاقه زیادی به گرفتن هر دو تا پاهات داری و همش سعی می کنی تا با دستات، پاهاتو بگیری و با آنها بازی کنی.  اوایل فقط شلوارتو می گرفتی ولی الان، تلاشهات به ثمر رسیده و قشنگ مچ پاهاتو توی دستات می گیری. علاقه زیادی هم به بازی با توپ داری. وقتی پسردایی های من میان اینجا، تو هم تند تند پاهاتو تکون می دی و دلت می خواد با اونها فوتبال بازی کنی این هم عکس شما گل پسر با پسردایی های من!( قبل از رفتن به مهمونی)- البته بعد از گرفتن این عکس دوقلوها بلند شدن و شما رو همون طور گذاشتن، خوب شد نیفتادی. ...
1 اسفند 1391

دل نوشته های مادرانه-1

هر روز که می گذرد، تو بزرگ تر می شوی و شیرین تر و من احساس می کنم چقدر از روزهای گذشته دور شده ام. دیروز با پدرت، عکس های روز تولدت را نگاه می کردیم و هر دو حس کردیم، چقدر تو زود بزرگ می شوی و رسیدن روزی که دوباره من و پدرت در حالی که کودک تو را در آغوش داریم و این عکس ها را مرور کنیم چندان دور نیست. لحظه ای چشمانم را می بندم و خاطرات این 5 ماه را مرور می کنم.  از سه شنبه ای که به دنیا آمدی و من تمام شبش بیدار بودم ، دلهره ختنه ات، واکسن هایی که زدی، بیماریت که من هم همراه تو گریه می کردم تا تمام لحظات شیرین خنده هایت، غلت زدن هایت، تلاش های زیبایت برای نشستن، حرف زدن و ... این اواخر ، احساسات مادرانه ام گنگ شده است،  از سوی دو...
23 بهمن 1391

این روزهای پسرم

برای اولین بار،پسرم هفته گذشته  در چهار ماه و ده روزگی اش، سر سفره نهار تونست غلت بزنه و با افتخار سرش رو بالا گرفت و بعد به قول مادرم به خاطر این پیروزی، تشکش رو بوسید. امروز هم دوباره برای این که بتونه باباش رو ببینه شروع کردن به غلت زدن. ولی دستش زیر تنش موند و به سختی در آورد. یکی از رفتارهای خیلی جالب این روزهاش، اینه که انگشت سبابه اش رو توی دهنش می کنه و شروع به مالیدن به لثه هاش می کنه. این صحنه از صورت اش فوق العاده است، مخصوصا اگر یک خنده قشنگ هم گوشه لبش باشه. امروز هم کلی با خاله اش، دالی بازی کرد و از ته دل خندید. این روزها پسرم خیلی مظلوم شده، نمی دونم شاید فهمیده مادرش خیلی کار داره.
9 بهمن 1391

تهران- اسباب کشی- دانشگاه

دیروز بعد از 4 ماه، امیرحسین به محل تولدش برگشت. وقتی امیرحسین 10 روزه بود، من و امیرحسین رفتیم قم خونه مامانی.آخه این ترم من مرخصی بودم و از طرفی خونه ای که توش بودیم اتاق خواباش، گرمایش خوبی نداشت و می ترسیدیم امیرحسین مریض شه. خلاصه این مدت کلی به من و امیرحسین خوش گذشت ولی ببیچاره بابای امیرحسین که آخر هفته ها می امد و امیرحسین رو می دید. بالاخره به بهونه شروع ترم جدید من، همراه خاله و مامانی امدیم تهران. یعنی باباجون من، زحمت کشید و ما رو آورد. امیرحسین خیلی با تعجب به همه جا نگاه می کرد و محیط خونه براش تازگی داشت. ولی بچه ام  خیلی اذیت شد، چون ورودش مواجه شده بود با جمع کردم اسباب ها. اخه به این زودی قراره به خونه خودمون اسبا...
7 بهمن 1391