امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

سه ماه گذشت

پسرم امروز سه ماه است که قدم به زندگی ما گذاشته ای. درست سه ماه پیش مثل همچین سه شنبه ای به دنیا امدی. تو این ماه ها خیلی تغییر کرده ای، مخصوصا توی سه ماهگی ایت. اوایل همش دستاتو مشت می کردی، اون طور که قرمز می شد و مدام بالا می گرفتی و نگاهشون می کردی، انگار تازه دستاتو شناخته بودی. به قول بابابزرگ همیشه در حال شعار دادن بودی. کم کم فهمیدی که بین دو تا دستات رابطه برقرار است. اونوقت بود که هر دو را تو هم حلقه می کردی و جلوی صورتت نگه می داشتی، چند روز بعد فهمیدی که انگار این دو تا دست قابل خوردت هستند، انوقت بود که مجبور بودم هر چند ساعت یکبار دستاتو بشورم تا یک وقت مریض نشی. حالا هم توی آخرین روز از سه ماهگی ایت، پی به وجود پ...
22 آذر 1391

سرماخوردگی

پنج شنبه چون خاله زینب بدجوری سرماخورده بود. مامانی یک عدسی با یک عالمه پیاز درست کرد تا پیاز نذاره میکروب پخش شود. نمی دونم اثر این عدسی بود و یا  سرماخوردگی که بعدا فهمیدم امیرحسین داره،پسرم از 12 شب تا 9 صبح لب به شیر نزد. صبح که با خوشحالی من و باباش کمی شیر خورد، همه رو به فاصله خیلی کمی بالا آورد. البته این شیر خوردن با کلی ناز کشیدن از امیرحسین همراه بود، اونقدر باهاش حرف زدم و نازش کردم تا آقا راضی شد. جمعه شب بود که امیرحسین تب کرد، خیلی ترسیدم. فوری قطره استامینوفن بهش دادم. تا ساعت دو تب داشت که خداروشکر کم شد. ولی تا صبح من و مامانی نگران بودیم. صبح که شد سرفه ها هم به تب اضافه شد.نردیک ساعت 3 بود که خاله ما رو برد مطب دکت...
12 آذر 1391

فدایی علی اصغر

امروز در همه کشور مراسمی به یاد شش ماهه امام حسین برگذار شد. با بابا و بابابزرگ امیرحسین صبح زود حاضر شدیم و رفتیم حرم حضرت معصومه. من و امیرحسین رفتیم داخل ولی بابا و بابابزرگ بیرون موندن تا مراسم تموم شود. اونجا اول امیرحسین اول کمی بغض کرد به خاطر ولی بعد کم کم با صدای بلنگو خوابش برد و تا آخر خوابیده بود. اونجا امیرحسین رو بیمه حضرت علی اصغر کردم. ...
3 آذر 1391

به سفارش آقای پدر

دیروز به بهانه خرید برای امیرحسین، کمی پیاده روی کردم. براش یک بلوز مشکی با یک کلاه خریدم. وقتی امدم خونه و به بابای امیرحسین زنگ زدم گفت فوری ازش عکس بگیرم و براش بفرستم. ولی چون دیشب رفتیم به دیدن دوست امیرحسین،آقا بهداد که تازه 6 روزه به دنیا امده بود، وقت نشد. ولی امروز این عکس ها رو گرفتم.         ...
29 آبان 1391

اولین محرم

امسال برای من هم محرم جور دیگری است. گویا با بند بند وجودم درک می کنم که شیرخوار امام حسین را تیر زدن یعنی چه. درک می کنم وقتی آب را بر بازمانده های امام حسین باز کردند چه بر مادر علی اصغر گذشت. شیر داشته باشی ولی طفلت نباشد تا در آغوشش بگیری و او را سیراب کنی. امیر من حسین است و چه بهترین امیری پسرم! من و پدرت نامت را امیرحسین انتخاب کردیم تا همیشه در زندگیمان نام و یاد حسین جریان داشته باشد. آرزویمان هم این است که همواره پیرو مکتبی باشی که در راه آن  شیرخواری همچون تو نیز شهید می شود تا آزادی و آزادگی جریان داشته باشد. ...
28 آبان 1391

دوماهگی ات مبارک

پسرم امروز دو ماه  است که به دنیا آمدی و زندگی من و پدرت را پر از شادی کردی. پدرت خیلی دوست داشت تا امروز کنارت باشه و مثل ماه قبل برات کیک بگیره ولی تهران است و داره کار می کنه و درس می خونه تا وقتی ما رفتیم پیشش همه وقتش مال شما بشه. ولی در عوض قراره آخر همه که میاد برات کیک بخره. پسرم! پدرت خیلی دوستت داره و هدیه تولدت رو زودتر بهت داده. قرار بود وقتی تو بدنیا آمدی ما ماشین بخریم تا شما راحت تر باشید و این اتفاق دیشب افتاد. به قول باباجون(پدربزرگت)، هدیه بابات زودتر از خودش امد. دیشب یک پراید مال ما شد، یعنی در واقع مال شما. خاله جونت می گه خوشبحال این پسر که کادو دوماهگی اش یک ماشین هست. دو تا عکس که یکی عکس ماه اول زندگی ایت هس...
22 آبان 1391
1