امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

تولد 4 ماهگی و واکسن 4 ماهگی

مطابق معمول چهارشنبه ها، دیشب از تهران به قم اومدم تا پسر گلم رو از نزدیک ببینم. امروز پسر گلم امیرحسین 4 ماهه شد ولی بخاطر ایام سوگواری حضرت پیامبر و امام حسن مجتبی براش جشن تولد نگرفتیم. ولی انشاالله برای ماه های بعدی جبران میکنیم و جشن مفصل تری براش میگیریم. 4 ماهه شدن امیرحسین علاوه بر خوشحالی بخاطر بزرگ شدنش، یک ناراحتی بزرگ برای ما داشت و اون اینکه باید ببریمش واکسن بزنیم. واکسن هم که معمولا با درد و تب و گریه همراهه بالاخره امیرحسین رو بردیم مرکز درمانی و واکسن 4 ماهگی رو بهش زدیم. الهی باباش فداش بشه برخلاف واکسن قبلی کمتر گریه کرد و چون بچه خوبی بود خانم دکتر مسواک دندونی بهش هدیه داد. ولی وقتی اومد خونه کمی تب کرد و مامانش فقط ب...
21 دی 1391

نذری اربعین

امروز اولین اربعینی بود که امیرحسین تو جمع ما حضور داشت. مامان بزرگ( مامانی) نذر کرده تا 7 سالگی امیرحسین هر سال توی این روز برای امیرحسین نذری شله زرد درست کند. امسال هم این اتفاق برای اولین بار افتاد. همه هم توی درست کردن این شله زرد سهیم بودن، از زعفرونش گرفته که مامان بزرگ مشهدی( مامان بابایی) مخصوص امیرحسین آورده بود تا درست کردن شابلون "یاحسین" توسط بابابزرگ( بابای مامان) و پخش آنها توسط دایی علی رضا و پسر دایی ابوالفضل. البته در این بین کار مامان بزرگ و بابا از همه سخت تر بود چون درست کردن شله زرد بر عهده آنها بود. من هم تزیین روی شله زرد رو قبول کردم. و صد البته پسر گلم هم بر تمامی امور نظارت کامل داشت خدایا! این نذری ...
14 دی 1391

مسافرت کاری

امیرحسین آقا دیروز، توی یک هوای سرد مجبور شد تا به کاشان برود. البته این اجبار برای این بود که من مجبور بودم برای یک مصاحبه کاری برای استخدام هئیت علمی به دانشگاه کاشان بروم. قرار این مصاحبه هم ساعت 8 صبح بود. فقط تنها خوبی ایش این بود که چون من و امیرحسین هم چنان قم خونه مامان بزرگ هستیم و هنوز نرفتیم تهران ، مسیر کوتاهتر شد. صبح خیلی زود من و مامان بزرگ و بابابزرگ به مقصد کاشان حرکت کردیم،(بابایی، تهران بود و سرکار) شما رو هم حسابی پوشوندیم تا سرما نخوری، هوا آن قدر سرد بود که توی اتوبان، درجه آب بالا نمی رفت  وماشین گرم نمی شد. صبحانه هم تو راه خوردیم. شما تا خود دانشگاه خواب بودی. ولی اونجا من که رفتم توی دانشگاه، شما بیدار شدی تا...
11 دی 1391

بدون عنوان

مدت ها بود که دل و دماغ نوشتن نداشتم. آخه امیرحسین بدجوری مریض بود. کارم همش بردن از این دکتر به اون دکتر بود. تا اینکه چند وقته شکر خدا بهتر شده. فقط چیزی که این چند هفته هنوز آزارم می ده این است که اصلا وزن نگرفته،نمی دونم به خاطر داروهاشه یا به خاطر شیطونی که روزا شیر نمی خوره و به زور می تونم چند قطره بهش بدم. پیوست : 1. پسرم، می خواد زود شروع کنه به مستقل شدن و اولین تلاش هاشو برای نشستن می کنه. ولی به سفارش آقای دکترش فعلا اصلا نمی گذاریم تا بشینه، چون براش زوده باید 5 ماهش تموم شه بعدا. 2. چند وقته شدیدا پستونک دوست داره و دلش می خواد همش پستونک بخوره. من هم خیلی از این قضیه ناراحتم. نمی دونم چه کار کنم. بعضیا می گن شاید برای دن...
4 دی 1391

شب یلدا

دیشب اولین شب یلدایی بود که خانواده ما یک عضو جدید داشت. همه در منزل بابابزرگ بودیم (من و مامانت، مادربزرگ و بابابزرگ، دایی علیرضا و خاله زینب). نشستیم و انواع میوه از خرمالو و انار تا سیب و پرتقال و همچنین تنقلاتی مثل چیپس و پفک خوردیم. شما هم برخلاف بقیه شبها خیلی زود خوابیدی. انشالله یلداهای آینده که بزرگتر شدی با شیطونی هات بلندترین شب سال رو به شیرین ترین تبدیل میکنی
1 دی 1391
1