امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

روز هفتم تولد

امروز عزیز بابا هفت روزش هست. صبح زود که مامان بزرگ داشت پوشک شما را عوض کرد، یهو متوجه شدیم که نافت افتاده. دیگه راحت تر می تونم بغلت کنم، قبلش می ترسیدم که نافت خون بیاد.تازه امروز بابابزرگ به خاطر گل روی امیرحسین رفتن جمکران تا پول گوسفند عقیقه شما را بدن اونجا. کلی بهت نذورات هم دادن از مهر و تسبیح تا اسفند و .... خلاصه امروز من و مامان ، امیر کوچولومون را بیمه امام زمان کردیم.
27 شهريور 1391

خاطرات روزهای اول

٢٢ شهریور امروز شما از بیمارستان مرخص شدید. مامان بزرگا و بابابزرگا برای همراهی شما تا خونه امده بودن بیمارستان. بعد از کارهای ترخیص شما با سربند یا حسین امدید خونه. به خاطر ورودتون گوسفند جلوی پاتون کشتیم . این روز اولین روز شما توی خونه بود روزی که ما واقعا 3 تا شدیم. 23 شهریور امروز شما رو با بابازرگ و مامان بزرگ و زن عمو بردیم بیمارستان برای شنوایی سنجی . خدا رو شکر همه چیز سالم بود. تنها چیزی که ناراحتش بودم این بود که مامانی چون نبود می ترسیدم گرسنه بشی ولی خدا رو شکر شما صبور بودی و دکتر بهت یکمی آب مقطر داد و با همون تا خونه تحمل کردی. 24 شهریور امروز با مامان بزرگ رفتیم بیمارستان پارسا تا شما آزمایش زردی بدی، که خ...
25 شهريور 1391

تولد

امیر حسین جان بالاخره امروز در ساعت 14:45 به دنیا امد. آمدنش همراه با کلی استرس بود ولی زمانی که برای اولین بار دیدمش همه آن استرس ها از بین رفت. امیر بابا! مامان رو ساعت 6:30 صبح بردیم بیمارستان پیامبران و تقریبا حول و حوش یک ساعت بعد بستری شد. قرار بود پسر بابا طبیعی به دنیا بیاد. من و مامان بزرگ و زن عمو و عموی مامان با بچه ها منتظر ورود تو بودیم ولی انگار شما قصد نداشتید جلوس کنید. تا نزدیک ظهر منتظر شما بودیم. ظهر عمو جان برای همه پیتزا خرید و همون لحظاتی که شما تلاش برای امدن می کردیم ما مشغول خوردن نهار بودیم. حول وحوش ساعت 2 بود که گفتند پیشرفت زایمان خوب نبوده و مامانی باید عمل شود. اون لحظه جز سخت ترین لحظات زندگی ام بود، صد...
21 شهريور 1391