امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

یادمان نرود...

این وبلاگ را برای این ساختیم تا خاطرات روزهای پسرمان باشد، تا یادمان نرود چه روزی اولین بار غلت زد، چه روزی اولین بار نشست و چه روزی اولین بار به حرف آمد و .... ولی روزمرگی های زندگی نمی خواهد این اجازه را به ما بدهد و کاش در این جدال ما پیروز شویم بر ثبت این رویدادها. پسرم در این ماه درست در 5ماه و 14 روزگی اش بدون کمک نشست، البته هنوز اول راه است و نیاز به حمایت بسیار دارد. و اولین گام هایش را در خانه جدید، بر روی زمین پهناور خدا گذاشت. امیرحسین در آستانه ورود به هفت ماهگی در تلاش است تا با کمک روروئک، قدرت عظیم قدم برداشتن را بیاموزد. و چیزی که دیشب در نوشتن این مطلب مصممان کرد، اولین غلت امیرحسین در حالتی که بر روی دستانش...
18 اسفند 1391

خانه جدید- شروع رسمی زندگی سه نفره

بالاخره این خونه جدید، تحویل ما داده شد. البته آقای پدر کلی تو زحمت افتاده بود و حسابی خسته شده بود. ما( من و امیرحسین) به همراه مامانی و بابابزرگ و خاله و دایی جمعه امدیم تهران و رسما خونه جدید افتتاح شد. هفته گذشته همش کار بود و کار،جا دادن یه عالمه اسباب توی یه خونه نقلی، کار خیلی سختی بود تنها چیزی که در این حین به همه روحیه می داد، غذاها و دم نوش های خوشمزه زن عمو بود. بالاخره بعد از مدتها، رسما زندگی سه نفره ما زیر سقف خونه خودمون شروع شد. خدا لطفشو از ما دریغ نکنه. اینم  عکس امیرحسین تو خونه جدید وقتی داره با مامانی و خاله حرف می زنه.     ...
14 اسفند 1391

برای پسرم

عزیز دلم! مدت ها است دنبال یک زمان می گردم تا از شیرین کاری های این چند وقتت برات بنویسم. ورود به شش ماهگی با کلی تغییر همراه بود. تازگی ها علاقه زیادی به گرفتن هر دو تا پاهات داری و همش سعی می کنی تا با دستات، پاهاتو بگیری و با آنها بازی کنی.  اوایل فقط شلوارتو می گرفتی ولی الان، تلاشهات به ثمر رسیده و قشنگ مچ پاهاتو توی دستات می گیری. علاقه زیادی هم به بازی با توپ داری. وقتی پسردایی های من میان اینجا، تو هم تند تند پاهاتو تکون می دی و دلت می خواد با اونها فوتبال بازی کنی این هم عکس شما گل پسر با پسردایی های من!( قبل از رفتن به مهمونی)- البته بعد از گرفتن این عکس دوقلوها بلند شدن و شما رو همون طور گذاشتن، خوب شد نیفتادی. ...
1 اسفند 1391

دل نوشته های مادرانه-1

هر روز که می گذرد، تو بزرگ تر می شوی و شیرین تر و من احساس می کنم چقدر از روزهای گذشته دور شده ام. دیروز با پدرت، عکس های روز تولدت را نگاه می کردیم و هر دو حس کردیم، چقدر تو زود بزرگ می شوی و رسیدن روزی که دوباره من و پدرت در حالی که کودک تو را در آغوش داریم و این عکس ها را مرور کنیم چندان دور نیست. لحظه ای چشمانم را می بندم و خاطرات این 5 ماه را مرور می کنم.  از سه شنبه ای که به دنیا آمدی و من تمام شبش بیدار بودم ، دلهره ختنه ات، واکسن هایی که زدی، بیماریت که من هم همراه تو گریه می کردم تا تمام لحظات شیرین خنده هایت، غلت زدن هایت، تلاش های زیبایت برای نشستن، حرف زدن و ... این اواخر ، احساسات مادرانه ام گنگ شده است،  از سوی دو...
23 بهمن 1391

این روزهای پسرم

برای اولین بار،پسرم هفته گذشته  در چهار ماه و ده روزگی اش، سر سفره نهار تونست غلت بزنه و با افتخار سرش رو بالا گرفت و بعد به قول مادرم به خاطر این پیروزی، تشکش رو بوسید. امروز هم دوباره برای این که بتونه باباش رو ببینه شروع کردن به غلت زدن. ولی دستش زیر تنش موند و به سختی در آورد. یکی از رفتارهای خیلی جالب این روزهاش، اینه که انگشت سبابه اش رو توی دهنش می کنه و شروع به مالیدن به لثه هاش می کنه. این صحنه از صورت اش فوق العاده است، مخصوصا اگر یک خنده قشنگ هم گوشه لبش باشه. امروز هم کلی با خاله اش، دالی بازی کرد و از ته دل خندید. این روزها پسرم خیلی مظلوم شده، نمی دونم شاید فهمیده مادرش خیلی کار داره.
9 بهمن 1391

تهران- اسباب کشی- دانشگاه

دیروز بعد از 4 ماه، امیرحسین به محل تولدش برگشت. وقتی امیرحسین 10 روزه بود، من و امیرحسین رفتیم قم خونه مامانی.آخه این ترم من مرخصی بودم و از طرفی خونه ای که توش بودیم اتاق خواباش، گرمایش خوبی نداشت و می ترسیدیم امیرحسین مریض شه. خلاصه این مدت کلی به من و امیرحسین خوش گذشت ولی ببیچاره بابای امیرحسین که آخر هفته ها می امد و امیرحسین رو می دید. بالاخره به بهونه شروع ترم جدید من، همراه خاله و مامانی امدیم تهران. یعنی باباجون من، زحمت کشید و ما رو آورد. امیرحسین خیلی با تعجب به همه جا نگاه می کرد و محیط خونه براش تازگی داشت. ولی بچه ام  خیلی اذیت شد، چون ورودش مواجه شده بود با جمع کردم اسباب ها. اخه به این زودی قراره به خونه خودمون اسبا...
7 بهمن 1391

پسری با موهای جالب

امروز خاله، موهای امیرحسین را ژل زد. آخه قرار بود بره حموم، اونم گفت حالا بذار ببینه ببینیم چه شکلی می شه. عکس های جالبی شد. همش فکر می کردم موهاشو از وقتی زدیم خوب در نیومده، ولی فهیدم نه بابا، گل پسرمون موهاش زیاد شده. اینم عکس های اون روزش   ...
3 بهمن 1391

تولد 4 ماهگی و واکسن 4 ماهگی

مطابق معمول چهارشنبه ها، دیشب از تهران به قم اومدم تا پسر گلم رو از نزدیک ببینم. امروز پسر گلم امیرحسین 4 ماهه شد ولی بخاطر ایام سوگواری حضرت پیامبر و امام حسن مجتبی براش جشن تولد نگرفتیم. ولی انشاالله برای ماه های بعدی جبران میکنیم و جشن مفصل تری براش میگیریم. 4 ماهه شدن امیرحسین علاوه بر خوشحالی بخاطر بزرگ شدنش، یک ناراحتی بزرگ برای ما داشت و اون اینکه باید ببریمش واکسن بزنیم. واکسن هم که معمولا با درد و تب و گریه همراهه بالاخره امیرحسین رو بردیم مرکز درمانی و واکسن 4 ماهگی رو بهش زدیم. الهی باباش فداش بشه برخلاف واکسن قبلی کمتر گریه کرد و چون بچه خوبی بود خانم دکتر مسواک دندونی بهش هدیه داد. ولی وقتی اومد خونه کمی تب کرد و مامانش فقط ب...
21 دی 1391

نذری اربعین

امروز اولین اربعینی بود که امیرحسین تو جمع ما حضور داشت. مامان بزرگ( مامانی) نذر کرده تا 7 سالگی امیرحسین هر سال توی این روز برای امیرحسین نذری شله زرد درست کند. امسال هم این اتفاق برای اولین بار افتاد. همه هم توی درست کردن این شله زرد سهیم بودن، از زعفرونش گرفته که مامان بزرگ مشهدی( مامان بابایی) مخصوص امیرحسین آورده بود تا درست کردن شابلون "یاحسین" توسط بابابزرگ( بابای مامان) و پخش آنها توسط دایی علی رضا و پسر دایی ابوالفضل. البته در این بین کار مامان بزرگ و بابا از همه سخت تر بود چون درست کردن شله زرد بر عهده آنها بود. من هم تزیین روی شله زرد رو قبول کردم. و صد البته پسر گلم هم بر تمامی امور نظارت کامل داشت خدایا! این نذری ...
14 دی 1391